نياكان نيكان!

بيژن كيا
www.mardillir@yahoo.com

نیاکان نیکان!

. . دراز کشیده بود و چشم بسته بود.پیش ازاین . به تندی از جا برخاست . چشم گشود , و به اطراف نگاه کرد. حالا ایستاده بود. در ابتدای جهان. ساعت ها ایستاده بود به تماشا ی تاریکی ومرد جز ماده ای غلیظ و سیال هیچ نمی دید.بودن یا نبودن مسئله این بود. بتدریج اما عناصر رقیق و سبک به بالا رفتند و اجزای سنگین تر به هم پیوستند و پائین افتادند و این گونه بود که او تفکیک زمین و آسمان را می دید.آن جا که ایستاده بود لاجوردی دریا به خاکستری آسمان میرسید . مرد هنوز خیس بود و قطراتی ریز و شیشه ای بر سر و سینه اش می درخشید. به اطراف نگاهی انداخت، به سپهر کبود و افق کهربائی رنگ آنگاه از تعجب دهانش باز ماند و بی اختیار چند کلمه را به زمین تف کرد" د ن ی ا " و این گونه گستره ی جهان پیرامون خود را " دنیا" نامید. مرد ایستاده بود به تماشا ی آسمان که ناگهان دو خدا را دید که نگاهش میکردند.مرد به آن ها خیره شد . آن دو خدا به هم نگاه کردند و ریش جنباندند.
- شما که هستید؟
- ما خدایانیم،من خدای روشنائی ام
- و مرا شهسوار تاریکی خطاب کن
- من که هستم؟
- تو را انسان نامیده ایم.حال چه شده که این سان اندوهگینی؟
- ای ایزدان مرا جفتی بخشیدیدو فرزندانی بی شمار .لیک این هنگام که از کابوسی دهشتناک برخاسته ام هر چند که میجویم نمی یابمشان
آن دو خدا دوباره به هم نگاه کردند و دستی به ریش سپید و انبوه خود کشیدند.
- به حقیقت تو فراموش کرده ای قصور خویش را؟ یا خود را به جهالت میزنی؟ندانی که مردان قوم و قبیله ات چه کرده اند ؟
- حاشا که چنین باشد..
- همسرت رابه سرزمین مردگان افکنده ایم . دخترانت را در زمان جستجو کن
- آیا تو را حذر ندادم از رفتن به سرزمین مردگان؟ حال ببین چگونه در پی زنی رفتی و عقل خویش زایل نمودی.
مرد سر به زیر انداخت و هیچ نگفت و آن ایزد پاک روان سری تکان داد
- غم مخور که دخترانت به تو پناه آرند از خاک و آب.
سایه ای سربی بر سرمرد افتاده بود، ازابری خاکستری که نمی گرید هرگز.من اما می گریم.همیشه و هر شب .درست آن هنگام که افق رنگ می بازد دوباره ،آن دم که اجرام سماوی به تن آسمان می نشینند آن دمکه هنوز دست او را گرفته بودم آن شب با انگشتان کوچک وناخن های لاک زده . نیمه جانی داشتم .تنها چیزی که از آن پائین می دیدم ستارگائی بودند که او خاک بر آن ها می پاشید.دهانم نه مزه ی خون که طعم گس خاک را به یاد دارد هنوز . قسم خوردم، التماسش کردم . گفتم نه آن مزاحم تلفنی را میشناسم و نه از غریبه ای که ایمیل میفرستد خبری دارم.این ها را گفتم وقتی اتومبیل به جاده ی خاکی می پیچید . وقتی که سیگار می کشید . و خیره انتهای بیابان رانگاه می کرد .این ها را گفتم پیش از آن که سرم داد بزند . از تومبیل بیرونم بکشد. با مشت و لگد به جانم بیفتد، سنگ بردارد و بر سرم بکوبد.حالا گیسوانی دارم صدفی رنگ که پوسیده به گذشت سالها و سالها و هنوز هم شب ها گریه میکنم ، مردی که دوستش داشتم کجاست؟
- خفه شو. بسه دیگه ..نمیبینی خوابم؟
مرد به اطراف نگاهی انداخت .صدائی شنیده بود شاید و من که هنوز زیر خاک خفته ام نیک میدانم که آمده تا زمان را بجوید بلکه ما را بیابد.گویند خدایان آن دو را که آفریدند ازرنگین کمان پلی ساختند تا او و جفتش به زمین پا گذارند .من که باور ندارم. گویند آنان در بین النهرین معابدی ساختند بلند و رفیع تا ارتباطشان با آسمان نگسلد.آن دو معبد را طواف کردند و پس از دور زدن به هم رسیدند پس ابتدا زن حرف زد و مرد به تلخی و ناخرسندی پاسخش گفت خدایان که چنین دیدند به هم نگاه کردند و ریش جنباندند و از آن جا که هنوز بحث های فمینیستی رونق نگرفته بود فرمان دادند تا آن دو یکبار دیگر معبد را طواف کنند. پس چنین کردند و اینبارمرد به سخن در آمد و زن پاسخش گفت. مرد جفتش را در آغوش گرفت . آن دو را دخترانی پدید آمد یکی ایزد بانوی آفتابست و دیگری که ماه بانوست و سومی ایزد بانوی آب ها و نیز دو پسر که یکی ایزد خاک بود و دیگری ایزدا آتش و تولد این آتشین فرزند مادر را بیمار کرد به حدی که نیمی از بدنش آسیب دید و جراحت برداشت و بدین گونه بود که مرد به مانند همان افسانه های همیشگی به دنبال یافتن گیاهی شفا بخش سر به کوه و بیابان گذاشت. و بی خبر بود از آن که در غیبتش برادران در پی تصاحب خواهران به نزاع پرداخته پس یکی آن دیگری از پای در آورد و نخستین قتل آن هم از نوع ناموسی در کتاب رکورد های جهانی به ثبت رسید. مادرشان نیز همانند آن چه که در سریال های ملو درام دیده اید در گذشت و به سرزمین مردگان رفت. مرد در بیابانی بدنبال آن گیاه شفا بخش سرگردان بودو در بازگشت هنگامی که به نزدیکی دریاچه ای رسید لختی دراز کشید و ناغافل خواب او را در ربود. در خواب اما به کابوسی گرفتار گشت خواب دید که همسرش قدم به سرزمین مردگان گذاشته.مرد به دنبال زن روان شد.اما دیر شده بود . زن از اطمعه آنجا خورده و اشربه ی آنسرزمین را نیز نوشیده بود.
- بس است ..یکی میگرید و دیگری داستان میبافد . کجایند خدایانتان تا دادخواهی مرا بشنوند؟
- بگو کهربائی، بگو چرا می لرزی ؟ بگو حکایتت را...
- هلهله ميکردند سربازانی زرد روی و تنگ چشم که از سرزمین شمالی هجوم آورده بودند .هلهله میکردند از دیدن دریاچه و هم آنجا بود که زنجیر ها از دست و پامان گشودند . سر کرده شان به تماشایمان نشسته بود بر اسبی تیره رنگ. میتوانستم خط سرخ و برجسته ی بریدگی گونه اش راببینم و از لهیب نگاهش را.سربازان به میانمان آمدند ما را از بقیه جدا کردند. قهقهه سر بازان را نمیتوان نوشت ..و فشار دست بزرگ و زمخت شان که بر بدن هامان میلغزید.بر انحنای پیدا و نهانی که سرمستشان کرده بود.جوان ها را از سایر اسرا جدا کردند ..سرکرده شان به من اشاره کرده بود که چیزی گفت به صدائی بلند تا همه لحظه ای به او خیره شوند و بشنوند آن چه که میگوید... و هم به اشارت او بود که سربازی مرا به سمت برکه هدایت کرد نه من که باقی آنها که از سایرین جدا بودند همه را به شستشوئی اجباری بردند ..زنی جوان که کنارم بود میلرزید
- به سردی آب فکر نکن
نگاهم کرد.
- پدرم از این قوم داستان ها گفته ..آنان ابتدا زنان جوان را میشویند ..
دیگر چیزی نگفت. آب تا زانوهامان بالا آمده بود. سربازان به مستی میخندیدند.
- ما را به کنیزی میبرند؟
دوباره نگاه کرد و هیچ نگفت. سربازی فریاد زد . همه ایستادیم . سرباز نشست و دوباره ایستاد . به ما اشاره کرد . به زیر آب رفتیم و بالا آمدیم.
- اکنون کام خواهند از ما و سپس به معابدشان پیشکش خواهیم شد تا موبدان و سپاهیانشان ازما بهره ها برند و این پیشکش لشگریان باشد به پاس پیروزی، پس تا زمانی که از جوانی و زیبائی بهره ای داری این حکایت باقی است..
به فریاد سرباز دوباره به زیر آب شدیم .چشم باز کردم و به چهره ی آن زن خیره شدم بالا آمدیم
- پس از آن چه؟
- قربانی خواهیم شد تا زنانی دیگر به جایمان در خدمت معبد در آیند
چه باید کرد؟
.نفس حبس نموده به زیر آب رفتیم چشم بسته بودم که دستی به گونه ام خورد.چشم گشودم . به من اشارت کرد .به فریادی دیگر به زیر آب شدیم . دستی بر گونه ام نشست چشم باز کردم . همو را دیدم با حجم سیال گیوانش در آب سبز فام و حباب هائی خرد و ریز که از گوشه ی لبانش به بالا میرفتند . به جائی اشاره کرده بود و مسیر انگشت سبابه اش به جائی میرسید تاریک و عمیق . نگاهم کرد سر تکان دادم و به همان سو رفتیم از کنار سایر زنان و دخترانی که چونان جنینی در زهدان برکه شناور بودند گذشتیم .برکف شنی برکه سایه امواج میلغزیدو سنگ پاره هائی تیز گهگاه زیر پایمان میآمد اینجا دیگر نه صدائی بود و نه فریادی چند ماهی خاکستری از روبرو به سمتمان آمدند. لختی ماندند وبا چرخشی تند به سرعت دور شدند. تاریکی همه جا را فرا میگرفت حالا تنها شبحی از آن همه زن و دختر میدیدیم و هنوز کف نرم و لزج برکه را احساس میکردیم دیگر نه خزه ای بود و نه سنگ های تیزی که آزارمان دهد من بودم و او و سینه هامان که میسوخت. به یکباره در آغوشم کشید.لرزیدم. به تقلا در آمدم که مرا بوسید .طعم شیرین لبانش با شوری و تلخی آب در هم شد. پاهایش را به دور کمرم حلقه کرد و من نیز همان کردم.ماهیانی تیره و خاکستری رنگ و خرد و کلان در اطرافمان می چرخیدند وبا چشمانی آدم وارخیره نگاهمان میکردند و ما معلق بودیم و می چرخیدیم در عمق دریاچه ای که رهامان ساخته بود. مدت ها ماندیم و بعد ها با بدنی ورم کرده و کهربائی رنگ بالا آمدیم
مرد کنار ساحل نشست . دراز کشید . چشم بست و لختی بی حرکت ماند.
- همسرت رابه سرزمین مردگان افکنده ایم. ..به سرزمین مردگان افکنده ایم.. افکنده ایم.
از جا برخاست و تن به آب زد .از ساحل دور شد. آب تا سینه ی او بالا آمده بود که نفس گرفت و به زیر آب رفت . چشم باز کرد همه جا کبود بود احساس میکرد که هر چه پیش تر می رودآب گرمتر میشود و تاریکتر . دست و پا زد چیزی به چشمش آمد نوری به میانه ی سبز و آبی و بسیار درخشان. آن پائین درست زیر پایش در فاصله ای نه چندان دور و نه خیلی نزدیک.پائین رفت . چیزی نیمه شفاف بود. تکان میخورد . شفاف بود و نورانی مواج و سیال به حرکت در آمد و مرد نیز به دنبالش روان گشت.آب به شدت گرم شده بود .آن جسم شفاف و نورانی به ناگهان به دور خود چرخید و با سرعتی بسیار در اعماق تاریکی ناپدید شد . مردبه اطراف نگاه کرد و چیزی ندید تنها آب بود که لحظه به لحظه گرم تر می شد. چیزی نمی دید و حتی نمی دانست کجاست؟ به کجا شنا کند؟ حس جهت یابی اش مختل شده بود. بالا یا پائین ؟ همه جا تاریک بود و گرم مرد.اما دو نقطه دید، دو نقطه ی سرخ رنگ که حرکت می کرد به آرامی . آن نقاط بزرگ و بزرگ تر شدند. مرد چیزی می دید نمی دید گوئی جانوری آبزی با دو چشم ریز و نور افشان مقابلش قرار گرفته بود مرد با احتیاط دست دراز کرد
- چه میکنی ؟
مرد بهت زده دستش را عقب کشید آن دو نقطه پر نور شدند و مرد چهره ی مردی دیگر را میدید .سری معلق در آب بدون تنه یا کوچکترین دست و پائی و به جای گوش چند زائده ی بلند نقره ای رنگ شبیه باله ماهیان در آب شناور بود.
- من نگهبان سرزمین مردگانم و تو اینجا چه میکنی؟
- به دنبال همسرم آمده ام تا مگر بازش گردانم
- حاشا که او از طعام این سرزمین تناول نموده و از اشربه اش نوشیده ..لیک حال که تا اینجا آمده ای تو را رخصت دهم تا محبوبت را ببینی.باشد که این واپسین دیدار پیش از مرگت باشد.
آن چهره حرکتی کرد و کنار رفت.
- پشت آن صخره ی مرجانی است و اگر تغییری در چهره و یا اندامش دیدی هرگز به او چیزی مگو..حال برو.
به جائی اشاره کرده بود به جائی تاریک و عمیق. ماسه هی کف دریا نرم بود اما مرد ارتعاشی حس میکرد لرزشی ریز که بیشتر و بیشتر میشد . به صخره که رسید دست زد داغ بود . خود را عقب کشید. آن سوی صخره مواد مذاب از میان سنگ های کف دریا بالا می آمد و می درخشیدو سرد میشد.آن جا پر بود از ماهیان خاکستری رنگ که چشمانی شبیه به آدمیان داشتند.
- ای مرد تو را می شناسم
صدا آشنا بود. برگشت زنی دید با تنی خاکستری و پوستی فلس دار. چیزی نگفت.
- اینجا چه میکنی؟..تو نیز مرده ای؟
- آمده م بلکه از این جا بازت گردانم
- دیگر فرصتی برای باز گشت نیست ..پیشتر ها منتظرت بودم
- به جستجوی گیاه شفا بخش سرزمین ها زیر پا گذاشتم.به هنگام بازگشت اما خوابی مرا در ربود و ندانم چه مدت در آن حال بودم که کابوسی بود بی پایان.پس رنج ها بردم و خون دل خوردم و از خدایان یاری خواستم .ناسپاسی است چنانچه ملامتم کنی
- چه رنج ها بردم آن هنگام که دست پسر را به خون برادر آلوده دیدم. چه خون دل ها خورد آن روز که پسرت خواهرانش را به جبر برد تا آنان را مطیع خویش سازد و ناسپاسی است چنانچه مرا ناسپاس خوانی ... من از نه از بیماری که از مصیبت به مرگ پناه بردم
- بیا تا باز گردیم و زندگانی از سر گیریم باشد که خدایان یاری مان دهند تا غم این مصیبت از دل دور کنیم...بازگرد.. وگرنه تنها ناپاکان متولد شوند از آن فرزند آتش خوار
پس هردو سر برداشتند و به درگاه خدایان دعا نمودند و آن دو خدا باز به هم نگاه کردند و ریش جنباندند.
- ای خدای نور و روشنائی همسرم را به من باز گردان
- ممکن نشود
- تو قادری و متعال.. او را باز گردان ..من در آغوش وی آرام خواهم گرفت.
و من که هنوز زیر خاک خفته ام نیک میدانم که خدایشان رو برگرداند و با خشم به گوشه ی آسمان نگاه کرد ابرهای چرکین و باد های مسموم گوشه ی آسمان را انباشتند. مردهراسان شده پوزش خواست خدایش سر تکان داد و هیچ نگفت.
آنگاه زن چنین خدایش را خواند: ای پاک ترین پاکان از مرحمت خویش بی نصیبم نفرما مرا به شویم واگذار.
- ممکن نیست
- شما خدایانید نه چون ما بندگانی ضعیف مگر خدائی هست عاجزاز قدرت خویش؟
- اراده ی ما خدایان چنین است که تو درا ین جا باشی چه این خوراک که اینجا خورده ای در بیرون از این سرزمین آتشی باشد سوزان و تو را در یک دم باز به این دیار آورد.
پس زن در گوش مردبه نجوا گفت: من گمان ندارم که اینان خدایاننند چه ایشان نیز عاجزند از بازی تقدیر
- چه باید کرد؟
- اندیشه مدار . خود را به دیوان آتش آسا سپارم تا مرا از آنچه خورده و نوشیده ام خالی کنند.تو نیز این جا منتظر باش و حاشا که به درون کلبه یبائی .
مرد سر تکان داد و زن به درون کلبه رفت ناگهان صدائی برخاست نوری جهید و درون کلبه به نوری سرخ فام روشن شد. صدای ناله ی زن که در آمد مرد به سمت کلبه دوید اما ایستاد و منتظر ماند ناله ی همسرش تمامی نداشت . پس دست بر گوش هایش گذاشت.ساعتی گذشت. زن همچنان ناله میکرد و دیوان زیر لب نجوا میکردند .مرد بیرون کلبه مچاله شده بود و دندان بر هم میفشرد . ناگهان حرکت چیزی را مماس با صورتش احساس کرد . چشم باز کرد مار ماهی درخشانی دید که میچرخد و خود را به سرو صورتش می مالید مرد عقب جست
- واهمه نکن مرا با تو کاری نیست..اینجا چه میکنی؟
- در اتنظارم تا همسرم را به خانه اش باز گردانم
- چه خام اندیشی ای مرد
- چگونه؟
- خیانت کنند و تو دست بر دست نهاده ای؟
- چه میگوئی خدایان..
- خدایان تو را بازیچه ی تفریح خویش قرار داده اند ..چه ساده اندیش و بیچاره ای مرد.
- رهایم کن تودر جان ها فتنه میسازی و در دل هاکینه می کاری
- چهره در هم مکن که اگر دروغ گفته باشم ننگم باد اما اگر راست گفته باشم ننگ از آن که خواهد بود؟
- مرا با تو کاری نیست این سخن بگذار و بگذر
- تو هراسانی از این اندیشه لیک مرا قصد آن بود تا در حق تو نیکی به جای آرم حال میروم و چنانچه همچنان اینجا بمانی تا ابد تشویش تو را خواهد سوزاند پس چرا به کلبه نروی تا آسایش خاطر یابی؟
- من پیمان بسته ام
- پیمان با عهد شکنان؟ آن زن تو را چه نیکو فریفته..
- بیش از این یاوه مگوی اوچنان پاک است که دخترانی به روشنی آفتاب را زاده
- و نیز پسری را که برادر کشت و خواهران ربود.
- بس کن ..
- دخترانت کجایند؟ .
- از این پس کلمه ای از تو نخواهم شنید
- من دانم
- بگو اگر راست گفته باشی
- روزگاری خواهد آمد روزگاری بس تیره که دختران تو رابه کامجوئی تجارت نمایند. مردان آتش خوار با ايجاد رعب، وحشت ،اعمال خشونت و تجاوز باعث شوند اين زنان و دختران از خود دفاع نكنند واز آن گرداب خلاصى نيابند. آنان این عمل خود راتجارت با سكس نام نهند که از بزرگترين و سودآورترين انواع سوداگری در جهان شان باشد. دخترانت را به تاراج میبرند تمامی آن ها که از فرزند گناهکارت زاده شده اند و این حکایت تا آخر دنیا باقی است.
- نه ... این چه کابوسی است مرا؟باور نخواهم کرد.
- باور خواهی کرد که حقیقت است این ها که میگویم واگر خواهی هم اکنون از خواننده ای که این داستان میخواند بپرس.. ببخشید سلام ..نظر شما چیه؟ دنیای ما آلوده نیست؟راستی شما شنیدین کهسازمان عفو بين الملل نيروهاى نظامى ناتو و كاركنان سازمان ملل در منطقه كوزوو را متهم به سوء استفاده جنسى از دختران و زنان مورد تجارت قرارگرفته، كرده؟ خجالت آوره مگه نه؟ بنا به گزارشى كه از اين سازمان در لندن منتشر شد گفته شده كسانى كه براى حمايت از زنان و كودكان از تجارت سکس در اين منطقه مستقر شدن از تجارت اين بردگان جنسى در آنجا سوء استفاده میكردن. باور نمیکنی؟
.كيت آلن Kate Allen مدير شاخه انگليسى سازمان عفو بين الملل در اين باره گفته اين سربازان نه تنها جلوى اين تجارت وحشتناك را نگرفتن بلكه با مراجعه و استفاده جنسى و پرداخت پول به واسطه ها از اين تجارت و قاچاق انسان پشتيبانى كردن. حضور بيش از ۴۵۰۰۰ سرباز صلح سازمان ملل و ناتو در اين منطقه به نحو بارزى به تجارت سكس در اين منطقه دامن زده.به همين دليل بنا بر گزارش خانم ايمكه ديسن Imke Dießen مسئول سازمان عفو بين الملل در اروپا، اين سازمان تجارت زنان در كوزوو را به عنوان موضوع روز مبارزه زنان انتخاب كرده
- چه کنم ؟ چگونه دختران خویش از این مهلکه بدر برم؟
- ندانی که گریزی نباشد از این تقدیرمحتوم که خدایان تو نیز سر به اطاعتش دارند؟
- نه انسان خلق شد تا اخلاق متجلی شود.
- ندانم موجودی به زود باوری تو چگونه میتواند داعیه ی سروری مخلوقات داشته باشد ؟
مرد همانجا نشست و به فکر فرو رفت
- چه توانم کرد؟ دنیا را گناه آلود میخواهند .
- پس حال که نهایت دنیا دانستی تو هم با ما دمساز شو ..عشرت از دست مده . خوش باش .ابلیس که سرور کائنات باشد آینده ی جهان را تعیین خواهد کرد.
- دهان ببند و خاموش باش
- تنها یک جمله و دیگر کلامی نخواهی شنید.. آیا تورا پیرزنی چون او سزاوار است یا دیگرانی که جوانند؟
- فهم این که گفتی نتوانم
- به کلبه برو در بازگشت به تو خواهم گفت
پس مرد به سمت کلبه رفت . ناله های زن بلند و واضح تر می شد. در را باز نکرده بود که بوی چرک و تعفن آزارش داد یکی از دیوان ورد میخواند دیگری به شکم زن فشار می آورد و آن یکی فضولات دفعی او را در ظرفی بزرگ جمع میکرد .مرد در را به هم کوبید و به سرعت باز گشت از صخره ی مرجانی دور شد و با تمام توان به سمت ساحل براه افتاد مار ماهی اما به او رسید و گفت: دیدی که جفا نکردم و گزافه نگفتم حال برو و با آنان که به تو روی خواهند آورد زندگانی کن در کتابی ثبت است که زمانی که بیم انقطاع نسل میرفت دوشیزگان تدبیری اندیشیدند تا نسلشان پایدار ماند پس در میانشان پیر مردی بود .اورا شراب نوشاندند .
- بعد چه؟
- پس تمامی دوشیزگان از آن پیر حمل برداشتند ..باکی نیست از آن چه که در پی خواهد آمد .... حال درنگ مکن و خود را به ساحل برسان که عیش یابی..
- خدایان چه؟.. آنان کمکی نخواهند کرد؟
- اینان بازتاب تصورات شمایند .خدائی را بجوی یگانه که محتاج لانه گزینی در ذهن و روح تو نباشد. ابلیس این گونه باشد.
- تو چه ؟
- درنخستین اساطیر مرا خواهی یافت ..اینک جای این سخنان نیست .. به ساحل برو و به انتظار بمان تا آفتاب بخت تو طالع شود..همان جا بمان تا دخترانت باز گردند آنگاه شراب بخواه پس بنوش و بنوشان و بگذار تا کارها به انجام رسد..
مار ماهی پیچشی به خود داد و باز گشت .مرد خیس بود و خسته که چیزی دید . سایه ای در آب. شناگری یا تکه چوبی در دست امواج. مرد نزدیک رفت .سایه واره ای بودند که پیش می آمدند.نزدیک و نزدیکتر آمدند.دو تن بودند مرد پیشتر رفت . دو تن بی گمان دو زن هردو باریک اندام برهنه اما کهربائی رنگ. آن ها به سمت او پیش می آمدند.مرد خیره بود بود به ساحل که شن و خاک در چند قدمی اش آماس کرد و به شکل تپه ای بسیار کوچک آرام و آهسته بالا آمد . دستم از شن و خاک بیرون زد .مرد عقب رفت و ایستاد. شن ها را کنار زدم و مقابلش ایستادم.زنی یا دختری صدف گیسو.
- شما که هستید؟
کهربائی پاسخش گفت:ما دخترتان تو ایم که قربانی مردان آتشین مان شده ایم ، در قربانگاه شهوت شان
- و من نیز چونان خواهرانم قربانی جهل مردان زندگی ام گشته ام در قربانگاه تعصبشان، به هنگام تولد به دست بادیه نشینان عرب و به جوانی توسط همسر شورخیال و تلخ اندیشی که دوستش میدارم همیشه.
پدر سر تکان دادو گفت:می مانم با شمایان لیک بیم دارم از نفس خویش و از نفرین دیوان.
لبخند زدم و گفتم: باکی نیست که سرنوشت مارا از عدن به عدم فرستاد.
مرد فریاد زد: پس شراب سازید و ماهی بریان کنید تا امشب را به عیش باشیم تا فردا...باشد تا زمین را مهد پاکان نمائیم.
و من که هنوز بر این خاک خفته ام نیک دانم که دخترانش همه می ترسیدند از همان شعله که در چشم پدر میدیدند..
. . . دراز کشیده بود و چشم بسته بود.پیش ازاین . به تندی از جا برخاست . چشم گشود , و به اطراف نگاه کرد. حالا ایستاده بود در ساحل. همانجا نشست و چشم دوخت به خط افق در انتهای آب که آرام آرام رنگ میگرفت و خورشید تا دقایقی دیگر رخ مینمود.مرد سر چرخاند و آسمان را با نگاه کاوید . و من که بر این خاک خفته ام نیک میدانم او به کابوسی شوم از خواب جهیده.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34110< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي